چن روزی این افکار شده بود زندگیم! ولی به خودم می گفتم بی خیال بابا، اون الان داره زندگیشو می کنه و تو داری حرص میخوری به خاطر گذشته هایی که به هر صورت (و اغلب خیلیم خوب) رد کردی و... خلاصه هی به خودم اینارو میگفتم و نمیذاشتم و نمیخواستم اذیت کنم خودمو و البته مامان و برادران گرام هم همراهم بودن تو این گفتنا؛ از طرفیم نمیخواستم ببخشمش احساس می کردم یه جوری خوش به حالش میشه!! بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم از خدا خواستم ذهنمو خالی کنه از اون و کاراش اما خوب برام غیر ممکن به نظر می رسید که به این زودیا بتونم دیگه عصبانی نباشم! تو یه جور دودلی بودم، نمیدونم چه جوری بود دقیق
امروز از طرف پسرش یه عکس تو گروهِ تلگرام اومده بود که کلی تعریف و تمجید کرده بود از بابای گرامیش و بعدم اون عکسُ گذاشته بود از اون آقا و چند نفر فرماندار و استاندار و کی و کی... داشتم عکسارو نگا می کردم و جالب این بود که اصلا حواسم نبود ینی یادم نبود یهو دوباره یاد اون ماجراها افتادم ؛ و همون لحظه همه داشتن تبریک میگفتن و تحسین می کردن و لایک میزدن ...
چن لحظه با خودم فک کردم که الان من حسم چیه؟ خوبیش این بود که حس بدی نداشتم چیزی که منو اذیت کنه وجود نداشت، کاملا ریلکس بودم و هستم... اینکه فهمیدم دیگه درگیر اون آدم نیستم و ازش خلاص شدم برام قشنگ بود ..خیــــــلی خوب بود... اینکه با کینه خودم خودمو اذیت نمیکنم
کار خداس ؛ این ینی خدا بازم با منه :)
یه دختر چشم زاغ...برچسب : آن مرد آمد,آن مرد با سایتش آمد,آن مرد با اسب آمد,آن مرد رفت,آن مرد درباران آمد,آن مرد را نکشید,آن مرد در باران رفت,آن مرد دیوانه چه شد,آن مرد با داس آمد,آن مرد داس دارد, نویسنده : minnmanama بازدید : 179