دوست جان دچار مشکل شده بود..ازون حاداش! چیزی که خیلی بد بود این بود که آقاهه رفته بود! البته اونم نمیدونست!! و وقتی فهمید ( این یکی دوست جانمون زنگ زد بهش و هر چی از دهنش درمیومد بهش گفت! و من نتونستم
جلوشو بگیرم و بچه های دیگه کلا نخواستن ) باچشمای قرمز و حاااال بد خودشو رسوند بیمارستان... خیلی شدید نگران پ بودیم، دکتر قبلا بهش گفته بود اگه ازدواج کردی نباید بچه دار بشی و حالا اوضاع این بود! به خاطر بیماریش وضعیت بدنیش کلا خوب نبود، به خاطر جداییشون اوضاع روحیش افتضاح بود و حالا.......همه چی خیلی بد بود.. واقعا استرس زیادی کشیدیم! ولی خداروشکر بهتر از چیزی که فک میکردیم پیش رفت و تموم شد! خونه داداششه... و ما هی پیششیم... داداشاش خیلی داداشن... پشت و پناه... حامی...اقا... ماااااه... و البته عصبانی!
روز عجیب غریبی بود...سنگین... سخت...نامعلوم... پر از استرس.. پر ماجرا و قایمکی!
+ بعضی وقتا فک میکنم فرهنگ ما گاها چقدددر استرس اضافه میاره تو زندگیامون!
یه دختر چشم زاغ...
ما را در سایت یه دختر چشم زاغ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : minnmanama بازدید : 155 تاريخ : پنجشنبه 29 آذر 1397 ساعت: 7:46