* به شدت معتقدم پسر بچه، پسر نوجوون، پسر جوون، حتا پسری که خودش پدر شده! ینی شده آقای خونه خودش به وجود و حضور پدر نیازمنده...
خیلی وقتا دیدم حضور بابا جلوی خیلی کارای غیر منطقیه داداشامو گرفته. جلوی عکس العملای تندشون، بی منطق حرکت کردنشون، یه کار یا یه حرف نابجا که حتما برا خودشون بد میشده و .... خیلی وقتا بابا نه حرکتی کرده، نه حرفی زده، نه عکس العملی داشته، نه نگاشون کرده حتا، هیچی! ولی مطمئنم فقط حس حضور بابا باعث شده خودشونو جمع کنن و چقددددر این به نفعشون تموم شده..
شده یه جاهایی گیر کردن و فقط با چن مین حرفای بابا کلی روحیشون فرق کرده؛ کلی دلشون گرم شده... و بعد خودشون همه چیو درست کردن؛ تنهایی؛ ولی اگه بابا و اون حرفارو نداشتن، نمیتونستن! یا خیلی سخت میتونستن...
شده فقط به اعتماد بودن بابا جرات کردن کاریو که دلشون میخواد بکنن، جایی که دلشون میخواد برن!
کوچیکتر که بودن، حتا بزرگترم که بودن! خرابکاری کردن و بابا خیلی راحت جمع کرده قضیرو و بهشون فهمونده که کجا و چرا اشتباه کردن و باید سعی کنن تکرار نشه...
میخوام بگم خیلی جاها بودن بابا کنارشون.. کنارمون.. کارارو، زندگیرو خیلی راحت تر پیش برده، حتا بعضا وقتی هیچ کاری نکرده و فقط بوده!
+ شک ندارم اگه بابای سهند کنارش بود کارش به افسردگیه شدید نمیکشید... فقط به خاطر یه رابطه نه چندان خاص با یه دخترک! اگه به عنوان بابا کنارش بود، خیلی محکمتر از این حرفا بود... خیلی بهتر... حتا شاید این رابطه شروع نمیشد که بخواد اینجوری بشه...
+ سهندم خوب شد.. جمع کرد خودشو،داره میکنه ینی! ولی خیلی سخت گذشت این دوران... بیشتر به دلیل نبودن پدرش
* انصاف خوب چیزیه!
یه دختر چشم زاغ...برچسب : بابا, نویسنده : minnmanama بازدید : 160