عروسی و ...

ساخت وبلاگ
* عروسی پسر ته تغاریه خونمون بود...   آقا، مهربون، به درد بخور، خونگرم، دوست داشتنی، کسی که میتونی روش همه جوره حساب کنی... دیدن ح تو لباس دومادی کنار عروسش،حس خاصی بود برام؛ هم خیلی خوشحال بودم و ذوق داشتم هم...

میگم ح دلم برات تنگ میشه... میگه فک کردی میرم میشینم تو خونه خودم؟! عمرا.. ما اینجاییم، بعضی وقتا که کار داشته باشیم یه سریم به اونجا میزنیم... هر هر میخندید...

* میگف ، میخندید،  میرقصید، سر به سر عروس و دوماد میذاشت،شیطونی میکرد... شارژِ شارژ بود. عروسیه دوست 27 سالش بود خب...از بچه های محل بود و از بچگی با ح بزرگ شدن. رو به جمع دوستاش می گف : دوماد بعدی منمااا، ینی دیگه عمرا بذارم یکیتون قبل از من ازدواج کنین..

 ولی دنیای بدی داریم، خیلی بد، خیلی نامرد...  دو روز بعد خبر دادن که تصادف کرده، میخواستیم بریم بیمارستان دیدنش! ولی بیمارستانی در کار نبود! م همونجا تموم کرده بود :((  شوکه شدیم، خشک شدیم... ما موندیم و یه ح که بال بال میزد... به هر کی میرسید بعد از کلی گریه یه جمله میگف فقط؛ حالا من چی کار کنم؟ من چی کار کنم؟

دو روز گذشته و همچنان هیچکس باور نمیکنه قصه م تموم شد! انصاف نبود... نیست..

یه دختر چشم زاغ...
ما را در سایت یه دختر چشم زاغ دنبال می کنید

برچسب : عروسی, نویسنده : minnmanama بازدید : 178 تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1396 ساعت: 19:16