عرشیا

ساخت وبلاگ
کتابخونرو ریخته بودم پایین داشتم تمیز میکردم؛ عرشیام داشت بازی می کرد.. می دویید، توپ بازی میکرد،  وسط دوییدنای بی دقتش به من میخورد که با این ضربه ها! اتومات یه نیم متری جا به جا می شدم و ... سرو صدااام که فراوون... که یهو دیدم  بالای قفسه هاس،به عنوان پله استفاده کرده بود و  یه سه ردیفی رفته بود بالا! رفتم واستادم پشت سرش و کمک کردم بیاد پایین و گفتم دیگه نرو بالا خطرناکه و کلی توضیح...

این صحنه چن باری تکرار شد، تا دفعه آخر که یه لحظه کتابخونه ای که یه دیوارو گرفته یه لحظه  از دیوار جدا شد، دیگه دادم درومد: عرشیاااا بیا پایین دیگه ام نرو اون بالا ... با یه قیافه خیلی مظلوم رفت بیرون از اتاق

 وسط نشسته بودم وکلی وسایل دوروبرم بود  داشتم آت آشعالای تولید شدرو میریختم دور ؛چن مین دیگه اومد تو؛ مستقیم اومد نشست تو بغلم، رو در رو، یه پاش اینور یه پاش اونور، دستاشم دور کمرم!

- ف  بیا منطقی با هم حرف بزنیم

+ بزنیم!

- دیگه سر من داد نزن، خب؟

+ خوب بقیش؟؟

- همین دیگه

+ الان این منطقی شد؟

- اره دیگه

+ نه دیگه ....  باشه من دیگه داد نمیزنم ، ولی شمام قول بده حرف گوش کنی

- من که همیشه حرف گوش میکنم! ولی بازم میرم بالای کتابخونه هااا،آخه ف نمیدونــــــــــــی خیـــــــــــــــلی کیف داره

اخم میکنم: این کارو نمیکنی شما، این شد گوش نکردن.. 

- نــــه حرف که گوش میکنم! ولی بالا رفتن حس صعود میده به آدم! 

+ نه، نَده..

- توام یه بار امتحان کن،نترس من کمکت میکنم و ....

این مکالمه منطقی ما یه ربع طول کشید و تمام این مدت کمرمو گرفته بود و داشت تاب میخورد

یه دختر چشم زاغ...
ما را در سایت یه دختر چشم زاغ دنبال می کنید

برچسب : عرشیا,عرشیان سیر,عرشیان سالار شیراز,عرشیا گشت,عرشیان,ارشیا بابازاده,عرشیا خواننده,عرشیا دارو,عرشیان سالار تهران, نویسنده : minnmanama بازدید : 286 تاريخ : دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت: 5:23