قرار بود با بچه ها یه سفر چن روزه بزیم شمال.. داشتیم برا 7_8 روز بعد برنامه می چیدیم که الی زد زیر گریه! که زندگی خیلی به من سخت گرفته و من دیگه واقعا دارم می ترکم، تا چن روز دیگه زنده نمیمونم اصلا! این شد که تو یه حرکت خیلی یهویی همون موقه -پریشب ینی- تصمیم گرفتیم که بریم سمت شمال و دیروز صب زود را افتادیم، بدون برنامه ریزیه خاصی.. حتا نمیدونستیم تا کجا میخوایم بریم! خلاصه اینکه یه ماشین فقط جور شدیم و روندیم رفتیم تا چالوس! تو راه هر جایی که خوشمون میومد نگه می داشتیم و حالشو می بردیم... هوا عااالی بود،بارون محشر میبارید :) پنجره ها باز بود و تو ماشینم خیس می شدیم! فقط چن ساعت اونجا بودیم و دوباره ما بودیم و جاده و به سمت تهران! چون بچه ها کار داشتن و نشد که بشه که بمونیم...
همون یه صب تا شب.. همون چن ساعت لب دریا، بگو و بخند و بشکن و برقص! تو ماشین... خیلی خوب بود، رفرش شدیم :)
+ جاده شدیدا مه بود و بچه ها کمکم نکردن |: فقط یه ساعت و نیم نگین نشست پشت فرمون و بقیه رانندگی با من بود؛ له شدم..
+ میگه : "من همیشه فک میکردم اون خانومایی که مشروب میخورن خرابن!! آقایونماا... ولی خانوما بیشتر!! آخه به مردا میاد که مشروب بخورن! تا اینکه با شماها دوس شدم و دیدم اینطوری نیس.. چن وقتی پیش خودم تو خونه تنهایی شراب خوردم و فقط حالم بد شد! خب دیگه مطمئن شدم که اون خانوما! خراب نیستن! " میگم تا اون چن وقت پیش مطمئن نشده بودی ینی؟!! میگه راستش نه! و میخنده!!
با تشکّر یه دختر چشم زاغ...