...

ساخت وبلاگ
7 تا بچه قد و نیم قد اتاقو گذاشته بودن رو سرشون. رفتم تو تا هم وسایل آرایشمو نجات بدم و هم بگم آرومتر خونرو زیرو رو کنن! یه چشم گفتن و البته که باز مشغول شدن ولی آرومتر...

 داشتم موهامو برس میکشیدم که از تو آینه دیدم نشسته رو تخت، بی خیالِ بازی و بچه ها زل زده به من.. میگم آیهان پسری ِ من؟  چیه؟ چرا داری اینجوری نگام میکنی؟

بدو اومد، واستاد جلوم میگه صورتتو بیار پیش صورتم..خم شدم دقیقا کنارش؛ میگم خب؟ با تعجب میگه چشای تو چرا انقد شبیه منه؟! خندم گرفت ازون قیافه مبهوت و متعجبش :)  میگم خب آره، چشای تو کپی باباته.. چشای منو باباتم شبیه هم.. خب توام شبیه من میشی دیگه... روشو کرد بهم بازم با دقت زل زد تو چشام... متفکرانه میگه اوهوووم، چه جالب. انگار یه چیز خیلی عجیب کشف کرده باشه با سر و صدا پرید تو خونه، منم پشت سرش رفتم، یکی یکی داشت به همه توضیح میداد :)

بعد مبایلو برداشت اومد نشست تو بغلم میگه بذار یه عکس خووب بگیرم به همه نشون بدم...

گرفتم چلوندمش، بوسش کردم.. هی میگف عه نکن، یه دیقه خوب بشین، ژست بگیر یه سلفیه خوب بندازم... آخرش عکسا راضیش نکرد، مبایلو داد دست پسرخالم گفت بابا یه عکس خیلی هنری! بگیر میخوام شاسی کنم بزنم به دیوار اتاقم! 

* تا  پریروز نتونسته بودم اون پیراهنمو بپوشم! لباسمو که تنم کردم به سرعت اومدم پیش بقیه که فک نکنم!!!  خاله ها و بقیه گفتن به به چه پیراهنی، چه خوشگل، مبارکه...حالم عوض شد.. دایی اینو پسندیده بود،با دایی این پیرنمو خریدیم، اصلا انتخاب و پیشنهاد دایی بود که منم خوشم اومد، وقتی پُرُو کردم اونقد خوشش اومده بود که بغلم کرد و بوسم کرد... واس همین پوشیدمش.. اینا چیزایی بود که نمیخواستم حتا بهشون فک کنم!گفتم و اشکام سرازیر شد 

 4 ماه بیشتره که رفته و من هنوزم فک میکنم که همش یه خوابه و باورم نیست :(

یه دختر چشم زاغ...
ما را در سایت یه دختر چشم زاغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : minnmanama بازدید : 132 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 6:38