* تا چند وقت پیش فقط اسم حضرت ابوالفضلو شنیده بودم و داستان روز عاشورا و این چیزا... همیشه سطحی بود! هیچوقت دقت نکرده بودم، عمیق نشده بودم! چن سال پیش یه جریانی داشتم.. پر از حس بد بودم چون تقریبا مطمئن بودم اون جریان هیچ جوره جور نمیشه! اصولا و عملا غیر ممکن به نظر میرسید! داشتم میرفتم تو ساختمون مورد نظر که جواب بگیرم... جلوی ساختمون چن تا پسر جوون با صدای بلند میگفتن و میخندیدن، اونقد حالم بد بود که تو همون چن ثانیه ای که داشتم از کنارشون رد میشدم صداشون اذیتم میکرد! رو مخ بود! داشتم با خودم فک میکردم کاش بِبُرن صداشونو! همون لحظه بین حرفا یکیشون با خنده و لحن شوخ گف "یا حضرت عباس" و بعدم همشون خندیدن.
هزاران بار این جملرو شنیده بودمو همیشه بی توجه رد شده بودم! ولی اونروز رفت تو مغزم انگار، نفوذ کرد! همونجور که داشتم پله هارو میرفتم بالا هی برام تکرار شد.. برام ناآشنا بود این جمله! من تا اون موقه هیچ وقت نگفته بودم... ولی احساسم چیز دیگه ای بود...تو اوج نا امیدی خیلی یهویی از ته دل ازش کمک خواستم و باهاش حرف زدم! رسیدم طبقه 5 و بدون معطلی در زدم و رفتم تو اتاقی که باید؛ فقط چن دیقه بعد اون آقا با روی بسیار خوش موافقتشو اعلام کرد و من هاج و واج و البته خیلی خوشحال خشکم زده بود... و اینگونه بود که من و ایشون دوست شدیم و دوست بسیااار خوبی هستن برام ؛ حضرت ابوالفضلو میگم :)
و امشب تولدشونه... تولدت مبارک
یه دختر چشم زاغ...
برچسب : نویسنده : minnmanama بازدید : 155