کل مسیرو تو ماشین یه جور دیگه شده بود..کم کم انگار هضم کرد! ماشینو که پارک کردم و پیاده شدم اومد واستاد جلوم یکم نگام کرد بغلم کرد، میگه: امروز یه جنبه خیلی خاص ازت شناختم، چقدر توداری تو فرنوش... کلی احساساتی شده بود :)
+ این روزا حسو حالم به شدت بالا پایین میشه... نباید اینجور باشم، وقتش نیس!
+ نمیدونم این سرماخوردگیه یا چی! الان دقیقا 12 روزه مریضم! 6 روز اول شدید گرفتارش بودم.. معده درد دیگه کلافم کرده بود.. بعضی وقتا حتا آبم که میخوردم معدم شدیدا درد میگرف! از یه طرفم فقط می خوابیدم! منه کم خواب... بی حالی و سرفه های ناجورم هنوزم هست و البته خوش خواب بودنه!
+ جدیدا حس ششمم به کار افتاده دوباره.. ینی بیشتر از قبل.. معمولا چیزای کوچولو و غیرمهم! حس میکنم... ولی بعضی وقتا برا خودمم جالب میشه...
مثلا از بیرون میام میدونم ناهار چی داریم!
میدونم برم فلان جا برام قهوه میارن وسط ماه رمضون!
داداشم از راه رسید گفتم ماشین که زیاد خرج نداره؟ چیز خاصی نشده که؟ با تعجب میگه تو از کجا میدونی؟! نیم ساعت قبل بود و من به کسی حرفی نزدم! و من تازه فک کردم که راس میگه، من الان از کجا میدونم که زده به یه 206 مشکی!
یکی بود که داداشام باهاش کار داشتن و ایشون فراری از دست برادران گرام! یه روز حس کردم الان تو خونه پدریش نشسته رو مبل اون آقا و گفتم؛ اولش خندیدن :)) بعد رفتن دنبالش و هونجا تونستن باهاش حرف بزنن. ینی بعضی وقتا به درد بخورم هست :)
حتا حالتون، کارتون! و یا پستای شما دوستان هم بعضی وقتا از قبل میدونم! نه که میدونماا، حالا یه جورایی موضوعشو مثل دیشب! یا نبودنتو! یا بیرون رفتنتون با دوست دخترتونو! خلاصه که خبر دارم ازتون :))
اگه این چیزارو خودتونم حس کرده باشین، الان متوجه میشین که دقیقا چی میگم
یه دختر چشم زاغ...برچسب : نویسنده : minnmanama بازدید : 191